آریناآرینا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرینا کوچولوی ما

آرینا ۱۳ ساله✨️

آرینا و هدیه بابایی

امسال اولین سالیه که آرینایی تولد رو به معنی واقعی درک میکنه و همش منتظر روز تولدشه. به همین دلیل باباییش هم که قصد داشت پول بهش هدیه بده، با دیدن شوق و ذوق آرینایی و صحبت مدامش در مورد روز تولد و کیک و شمعهاش، من رو مامور خرید یک هدیه جذاب برای دخملی کرد. من هم بعد از کلی فکر و گشتن تصمیم گرفتم براش baby born  بخرم. تولد امسال دخملی حسابی خرج رو دستمون گذاشت. انشااله هزار ساله بشی عسل مامان. به احتمال زیاد 5 شنبه تولد بگیریم. ولی خدایی خیلی دختر خوبیه با هم رفتیم اسباب بازی فروشی و عروسک رو انتخاب کرد بعد من گفتم الان نمی تونم بخرم و با خاله یاسی برو یه گشتی بزن...
30 مهر 1392

آرینا و هدیه ماماجی

ماماجی دیروز برای روز تولد آرینایی یه اسکوتر خریدن. خودش رو بردن تا انتخاب کنه. اول کلی خوشحالی کرد و گفت اینا خیلی قشنگن. بعد من بردمش مغازه های اطراف و گفتم حالا بعدا میایم می خریم الان دیر شده و وقت نیست. یه کم حالش گرفته شد ولی از اونجا که هیچ وقت تو خیابون نمیگه من چیزی میخوام و براش لجبازی نمی کنه، قبول کرد و راه افتاد اومد. فدات بشم که اینقدر خانومی. از ماماجی عزیز و مهربون هم خیلی ممنونیم که اینقدر برای آرینایی هدیه می خرن. حالا بعد از تولد، آرینا انواع و اقسام وسایل نقلیه رو داره. اسکوتر، ماشین پدالی، ماشین شارژی، سه چرخه ...
28 مهر 1392

آرینا و کلاس زبان

ترم جدید بازم می خوام آرینایی رو ثبت نام کنم. خودش خیلی راضی نیست. یه روز میگه میرم یه روز نمیرم. ولی من مصمم هستم که ثبت نامش کنم. الان وقتی بازی کامپیوتری میکنه، اسم خودش رو به انگلیسی تایپ میکنه و save  میکنه. مامان  و بابا رو هم میتونه تایپ کنه. خدا کنه پیشرفتش در زبان انگلیسی همیشه خوب باشه.   5 روز مانده تا تولد آرینایی ...
26 مهر 1392

برای آرینایی (شعر از سهراب سپهری) منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم ...  تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود تو غیر از من چه میجویی؟ تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟ تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت وقتی تو را من آفریدم بر خودم ...
22 مهر 1392

آرینا و آرزوی قاصدکی

روز شمار رسیدن به روز تولدت شروع شد عزیز دلم 10 روز یه سورپرایز بزرگ برات دارم. فکرش رو هم نمی کنی ولی مطمئنم خیلی خوشحال میشی. خوب الان که سواد نداری تا این مطالب رو بخونی. پس میتونم برات بنویسم. چند وقتی بود که می گفتی میز آرایش می خوام. ولی چون خیلی همه برات خرید میکنن، هی چی خیلی برات جذاب نیست و نهایتا یکی دو روز باهاش سرگرمی و بعد میگذاریش کنار. با خودم گفتم بذار واقعا مشتاقش بشه و براش انتظار بکشه که هم قدرش رد بدونه و هم عادت نکنه تا چیزی رو خواست براش فراهم بشه. الان حدود 7-8 ماه میشه که گاه و بیگاه میگی من میز آرایش می خوام. وقتی هم که رفته ...
21 مهر 1392

آرینا و امتحان زبان

امروز حدود ساعت 12 از آموزشگاه با من تماس گرفتن و گفتن ساعت 14/30 آرینایی امتحان داره. من با عجله از شرکت برگشتم و رفتیم برای امتحان. شب قبل که خونه ماماجی بودیم و آرینایی کتابهاش هم همراهش نبود تا مرور کوتاهی کنیم. در هر صورت رفتیم. آرینا نفر اول بود تنهایی رفت تو کلاس. امتحان شفاهی بود. من بهش گفته بودم اگه همه سوالات خانم معلم رو درست جواب بدی، بهت یه بیست گنده میدن. بعد از من پرسید اگه بیستش خیلی گنده باشه مثلا اندازه خودم چطوری ببریمش خونه؟ من کلی خندیدم. حدود یک ربع امتحان طول کشید و وقتی در باز شد آرینا با یه برگه اومد بیرون و گفت مامانی بیست گنده گرفتم. ...
20 مهر 1392

آرینا و خرید کفش

برای اولین بار آرینایی کفشش رو اینقدر پوشید که خراب شد. کفشش واقعا راحت بود و حاضر نبود کنار بگذارتش. من هم در به در دنبال کفش استاندارد که قوس کف پا رو بگیره بودم و جالبه که پیدا نمی شد. یک مغاره داری هم بهم گفت خیلی خوبه که شما به این موضوع توجه میکنید، بعضی مادرها موقع خرید اگه از این کفشها خوششون بیاد میگن این قوس رو برامون در بیارین بچه نمی پوشه و میگه اذیتم میکنه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! شاخ در آوردم واقعا فقط زیبایی کفش مهمه نه راحتیه بچه؟ بالاخره با کلی گشتن یه کفش تقریبا ساده و مشکی رنگ مارک GEOX از سنایی براش خریدم. اول حاضر نبود کفشهاشو دور بندازه و میگفت دلم براشون تنگ میشه. ...
17 مهر 1392

آرینا و ...

آخ جون هفته دیگه این موقع کم کم حاضر میشیم بریم فرودگاه تا ماماجی رو بیاریم. خدا رو شکر ماماجی دارن میان. فقط 6 روز دیگه مونده. امروز دایی آرش برای ما هم دعوتنامه فرستاد. ولی نمی دونم که بتونیم بریم یا نه. چون دیگه اونجا سرد میشه و من هم با سرما و آرینا میونه خوبی ندارم.   ...
17 مهر 1392